تاريخ : شنبه 28 بهمن 1402 | 0:29 | نویسنده : ابرو کمون

نمیدونم قبلا و الان چقدر پیش اومده واقعا احساس تنهایی کنی ...

من قبلا خیلی کمتر حسش میکردم.

اما از وقتی تو انقد قشنگ نگام کردی ، فهمیدم چقدر تنهام.

ولی درد اصلی من تنهایی نیس .

اولویت نبودنه...

که واسه من تعریف تنهایی هم یه جورایی شده همین؛

اولویتِ هیچ کس نبودن!

یه چیزایی هست که نمیدونم ، و وقتی ازت میپرسم توام میگی نمیدونم !

می‌دونم یه چیزایی پرسیدنی نیست و از تو همون چشمای خوشگلت میشه دید جوابشو

ولی من گاهی فقط میپرسم که صداتو بشنوم ، که شاید لا به لای اون جواب از یه قصه دیگه هم بگی، که شاید اسممو بگی ...

اسممو بگی برای چند صدمین بار و من هربار دیوونه تر بشم.

.

پ.ن: چقدر تنهام که نگاتو ندارم.





تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1402 | 3:51 | نویسنده : ابرو کمون

قبلنا که صب پا میشدم میدیدم نصف شب بم زنگ زدی ( با اینکه تقریبا مطمئن بودی خوابم و گوشیم سایلنته) دلم غش میکرد برات ...

الان که یه مدته زنگ نمیزنی هم میدونم به یادمی ولی باز ناراحت میشم 😒

آخه آدم تو مستی هم انقد باید کنترل داشته باشه رو خودش؟

پس مستی واسه چیه 😒

اون میس کالای نصف شبت یه نشونه بود ، از اینکه مینا رو میخوای

حالا بیشتر میخوای، اما بی نشونه ، بی صدا ... از راه دور ... تو رویا ... بین خواب و بیداری ...





تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1402 | 0:01 | نویسنده : ابرو کمون

اینکه دوستم داشته باشی

مثل این است که

عابری در پیاده رو

ناگهان در آغوشم بگیرد .

همینقدر بعید !

همینقدر ممکن !

.

پ.ن: فک میکردی از ممکن شدنش ، از رسیدن به آرزوت... انقد ...

فعل مناسبشو پیدا نمیکنم . بگذریم





تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 | 4:15 | نویسنده : ابرو کمون

همین الآنی که چشمای تو بسته س و چشمای من باز

بازم تو از من بیشتر میبینی ، از من بیشتر میدونی

اینکه یه وقتایی از شدت غم و فشار زندگی مغزت از کار میفته بحثش جداست

من مطمئنم که تو خیلی بیشتر از من متوجه همه ی اتفاقات زندگی هستی و درک می‌کنی همه چیو

چون زندگی تو رو خیلی پخته ... خیلی اذیت کرده ... انگار خیلی پیرهن پاره کردی

من همیشه تو رو خیلی از خودم بزرگتر دیدم ... پیر نه ها... با تجربه تر ... یکی که میشه باهاش مشورت کرد میشه میشه بهش اعتماد کرد. و مهم تر از همه میشه باهاش زندگی کرد .

ولی الآن ، همین الآنی که نمیدونم اصلا خواب بودی یا بیدار ولی چشماتو باز کردی

حس من دیگه از "میشه باهاش زندگی کرد" خیلی فراتر رفته

من "دوست دارم باهات زندگی کنم" و خیلی چیزا رو کنار تو و فقط کنار تو ببینم و تجربه کنم .

کنار تویی که انگار قبلا چندبار زندگی کردی ولی وقتی نگام می‌کنی انگار قبل من اصلا زندگی نکردی





تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1402 | 0:10 | نویسنده : ابرو کمون

آهنگ غم انگیز ابروکمونی - چاوشی

.

منم شکار؛ شکارم کن

سپس ببوس و بچرخانم... سپس بچرخ و ببوسانم

سپس چه کار چه کارم کن... ❤️

" چه کار " هرچه تو میخواهی ست 💜

بخواه آن چه که میخواهی … ❤️💜

.

پ.ن: همیشه دیوونه م ولی وقتی با تمرکز بهت فکر میکنم ، به حدی دیوونه میشم که فقط دوس دارم یه تیر خالی شه تو مغزم چون می‌دونم تو نمیخوای مال من بشی





تاريخ : جمعه 13 بهمن 1402 | 23:52 | نویسنده : ابرو کمون

یکی ازم پرسید بخاری دوس داری؟

یاد تو افتادم. گفتم بخاری طبیعی دوس دارم.

تابستون که زیر کولر بغلت دما رو معتدل می‌کنه .

زمستونم که به هیچ بخاری ای نیاز نیست وقتی میشه کنار تو خوابید

نمیدونم خیلی آرزوی بزرگیه که برآورده نمیشه ؟ یا فقط چون تو از ته ته دلت نخواستی ، نمیشه

نمیدونم جز تو چی میشه آرزو کرد وقتی همه ی خوشی های کوچیک و بزرگ کنار توعه که میچسبه

چون فقط تو آشنای قلبمی❤️💜





تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 | 2:29 | نویسنده : ابرو کمون

ناراحتم.

از اینکه میخوابی ولی پام زیر سرت نیس.

از اینکه صدات گرفته ولی لبم رو گلوت نیس .

از اینکه نمیتونم خستگی و تنهاییتو بغل کنم و بگم غصه نخور ...

از اینکه از همون اول صبح که چشممون باز میشه آرزومون له میشه...

دورم ، دیرم

ولی هستم .

هستم و دوستت دارم .

اینو همیشه یادت باشه .





تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 | 22:36 | نویسنده : ابرو کمون

به چشمات زل میزنم و تو دلم به خودم میگم :

"پس کی مال تو میشن این چشما؟

مال خود خود خودت...

کاش همین چند روز دیگه... که ریشش بلند شد و موقع بوسیدن خورد به تنم و دلم رفت ... مال خود خود خودم میشد"

تو چشمات زل میزنم و بهت میگم : "چه خوشگل شدی "

و تو هیچوقت نمی‌فهمی چشمات چقد دیوونه م کرده...





تاريخ : يکشنبه 1 بهمن 1402 | 21:23 | نویسنده : ابرو کمون

بهترین حال و بدترین حال ، فرقی نداره...

دل من همیشه و همه جا تو رو میخواد

فقط تو رو ❤️💜





تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1402 | 0:09 | نویسنده : ابرو کمون

هربار که این آهنگ رو میشنوم یاد بار اولش میفتم.

از گوشی تو ، تو بغل تو پلی شد .

یاد اینکه چقدر اشک ریختم.

یاد دستات که اشکامو پاک میکرد.

و یاد اینکه گفتی : «مطمئنم شاعر اول نوشته بوده عشق یعنی نرسیدن»

راستش منم بار اول منتظر شنیدن همین بودم .... اما خوشحال شدم که گفت پر کشیدن

یاد خواب لیلا حاتمی تو سیمای زنی در دور دست افتادم... یاد خوابای همیشه ی خودم ... پرواز!

یاد تمام جمله هایی که با پرواز ساخته بودی و گفتی کنار من یا به یاد من انگار پرواز می‌کنی ...

پ.ن: به قول لیلا حاتمی : «من به امید خوابایی که شبا میبینم روزا رو دووم میارم... »

.

عشق یعنی پر کشیدن ... ❤️💜





تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 | 19:08 | نویسنده : ابرو کمون

به نظرم این پیرزنه خیلی شبیه منه.

هم صورتش هم خنده ش .

منم اگه کنار تو باشم ، تا آخر عمرم همینجوری میخندم.

دلم میخواد هرروزمو با تو باشم تا وقتی زنده م ؛ همون قدری که دل تو میخواد .

وقتی پرسیدم خونه ایده آلت چه شکلیه

بعدش پرسیدم با کی زندگی می‌کنی اونجا؟

گفتی تو زنمی...

یه کم بعد گفتم : "تاریخ روزایی که دیدمت یا قرار بوده ببینمت رو نوشتم"

گفتی : "من هرروز میبینمت" ❤️💜

اصلا نمی‌بینیم ولی هرروز میبینیم

خیلی تنهایی ولی هرشب تو بغل من میخوابی

از فکر من حالت بده ولی با خیال من حالت خوبه

دردت از ابروکمونه ولی درمونتم فقط اونه.

که رویم میکند هشیار و بویم میکند مستت ...





تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 | 20:24 | نویسنده : ابرو کمون

می‌خوام ساعت ها تو بغلت بمونم و بوت کنم .

جدا از بقیه حس ها و جدا از این قضیه که اصلا میتونم یا نه 😅

واقعا نیاز دارم همه جوره به بغلت

به چشمات که عمیق نگام می‌کنه

و به دستات که انگار میخواد یه شعر و با خط بریل از رو تنم بخونه

دریای من ... آرامش من ...💜❤️





تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 | 0:20 | نویسنده : ابرو کمون

اگه بخوام یه جمله درباره ی امشب بگم ، میشه همون جمله ی خودت!

«اگه میتونی نخند»

مخصوصا با خنده های متین😅

این بار بذار من حسابی فدات شم

فدات بشم که آنچنان رو آنچنان تر می‌کنی😁😍

و هربار منو شگفت زده می‌کنی...

دوس دارم همیشه تماشات کنم

همیشه تماشا کنم پویایی رو که اصلا پویای من نیس ؛

هربار انقددددررر فرق داره با پویام که نه صداش نه نگاش نه هیچ چیز دیگه ش برام آشنا نیس .

و هربار انقددددررر با نقش قبلیش فرق داره که هرکی نشناسه متوجه نمیشه...

دوس دارم همیشه تماشات کنم

تمام بعد از ظهرهایی که رفتی سر تمرین ... گاهی تو بدترین شرایط و با خستگی زیاد

دوس دارم جای تمام خستگی هاتو ببوسم که خوب شه❤️

که بازم بتونی خسته شدی ... که بازم بتونم تماشات کنم ...💜

نمیگم سیر نمیشم از تماشا کردنت؛ من تشنه ی تماشا کردنتم ❤️💜





تاريخ : يکشنبه 17 دی 1402 | 17:32 | نویسنده : ابرو کمون

میگم اعصابم خورد شد، میگی من که چیزی نگفتم !

شاید باید چیزی میگفتی

حالم خوب نیس ، حوصله ی هیچی رو ندارم. اگه یه تکونی به خودم میدم می‌خوام که حالم بهتر شه نه بدتر !

اما هیچ تضمینی نیس

حتی نمیتونم مطمئن باشم که گریه م نمیگیره.

فقط میدونم که هیشکی هیچ جا منتظرم نیست. اما من مجبورم همیشه یه جایی باشم ؛ چون وجود دارم.





تاريخ : جمعه 15 دی 1402 | 0:02 | نویسنده : ابرو کمون

دو سه روز زمان زیادی نیس

واسه کسی که چند ماه منتظر مونده ،

ولی وقتی داری از دلتنگی دیوونه میشی ، وقتی از ۱۰ روز قبل هرروز شمارش معکوس کردی و بالاخره رسیدی به ۱ و کلی ذوق داری واسه دیدنش...

اونوقته که حتی ثانیه ها هم سنگین میگذرن

حق مینای عزیز عزیزت نیس که اینجوری بش بی توجهی بشه

اما کدوم حق سرجاشه که این باشه!





تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 | 19:49 | نویسنده : ابرو کمون

نیستیم!

به دنیا می‌آییم

عکس یک نفره می‌گیریم!

بزرگ می‌شویم،

عکس دو نفره می‌گیریم!

پیر می‌شویم،

عکس یک نفره می‌گیریم!

و بعد

دوباره باز

نیستیم...

#حسین_پناهی

.

پ.ن: پس کو عکسای دونفره ...؟





تاريخ : شنبه 9 دی 1402 | 23:05 | نویسنده : ابرو کمون

شمعی فوت نکردم ؛

وقتی آرزو میخواد فراموش شه...





تاريخ : جمعه 8 دی 1402 | 0:00 | نویسنده : ابرو کمون

شاید مسخره به نظر بیاد ولی من هنوزم ذوق میکنم وقتی نصف شبا بم زنگ میزنی

چشمام قلب میشه

وقتی میفهمم داری به من فک می‌کنی ... تو واقعی ترین حالت

مگه میشه تکراری شه برام که چقد دوسم داری... و چقد دیوونه میشی از یادم ... و چقدر دق می‌کنی از دوریم...

چقد خوبه که اگه یک نفر واقعا از حال دلت باخبر باشه ، اون منم .

حتی اگه باهام حرف نزنی ...

ولی تو حرف بزن

حرفات حتی اگه اشکمو دربیاره هم از سکوتت بهتره

.

پ.ن: داره میمیره دلم ، واسه مخمل نگات

همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات

(دارم صداتو گوش میدم❤️💜)





تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 | 0:06 | نویسنده : ابرو کمون

انگار با تمامِ جهان وصل می‌شوم؛

در لحظه‌ای که می‌کِشَمَت

تنگ در بغل...

#حسین_منزوی





تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 | 11:36 | نویسنده : ابرو کمون

دیشب تو بغلت داشتم دیوونه میشدم ... در گوشم یه چیزی گفتی که هم شنیدم هم نشنیدم . جوابتو با بوس دادم . یه بوس از تمام جون و دلم ... کشنده تر از همیشه ... بار دوم که جمله ت رو گفتی ، لبخند زدم و بازم بوسیدمت

گرمای نفسات... صدات ... نرمی لبات... دیوونه شدنمون...

همه چی یه جوری واقعی بود که انگار داشتی جواب حرفا و حس دیروزمو میدادی.

و شاید این چند ثانیه، لذت بخش ترین خوابی بود که دیدم ❤️💜

.

پ.ن: اون جمله رو بم بگو پویا ... یه روزی که دیر نباشه





تاريخ : شنبه 2 دی 1402 | 22:53 | نویسنده : ابرو کمون

دلم گرفته .

از شنیدن جمله ی " نمیتونم... و نمیشه ... " ی تو واقعا اذیت میشم.

حس میکنم تا ابد قراره همینجوری عذاب بکشم .

و هیچوقت هم برای هیچ کس مهم نیس که من چقدر گریه کردم.

که من چقدر تنهام و چقدر هیچی دیگه برام مهم نیس .

چقدر سعی میکنم وابسته کنم خودمو به زندگی و چقدر هرروز سخت تر میشه .

دلم خیلی گرفته .

و از اینکه تو تمام ابعاد زندگی انقد تنهام احساس له شدن میکنم.

شاید یه روز تموم شم . و هیشکی نفهمه.





تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1402 | 18:11 | نویسنده : ابرو کمون

امروز روز خوبیه

هوا خنکه... فردا زمستون میاد.

بعد از یک سال دوستمو دیدم. پیتزا خوردم . تو بازار میوه فروشا راه رفتم. کارون رو دیدم . سینی و قندون چوبی سفارش دادم. راننده تاکسی تا دم در رسوندم.

گربه هام یه عالمه غذا دارن‌.

و تو گفتی : "مراقب مینا باش ؛ مینای من" ❤️💜

.

پ.ن: یک سال پیش تو همین ساعتا میز بچگیاتو برام آوردی یادته ؟ 😍





تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1402 | 4:51 | نویسنده : ابرو کمون

حصار بغلت _ چاوشی

.

ما که با چشم و دست و لبمون امضا زدیم تمام روح و تن همدیگه رو ولی ...

امضای رو کاغذ زورش بیشتر بود .





تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1402 | 22:02 | نویسنده : ابرو کمون

خیلی گریه م انداخت ...

نمیدونم چرا ! شاید دلم زیادی پر بود 😔

دلم خوشه که احتمال میدم تویی که ماهی حداقل ۱۵ تا فیلم میبینی ، اینو ندیده باشی 😒

دلت میاد اینجور فیلما رو با من نبینی؟

( حالا تو دلت میگی چه چیزایی رو که دلم اومده... این که چیزی نیس ...

شایدم میگی چاره چیه !

شایدم میگی بی خیال مینا ... )

ولی من بعد از فیلم دیدن با تو، خیلی برام سخت شده تنها فیلم دیدن

همون چند دقیقه خواب تو بغلت کافی بود که هیچی به اندازه بی تو خوابیدن سخت نباشه پویا ...





تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 | 0:09 | نویسنده : ابرو کمون

چه حسی داری که همه جا دلم برات تنگ میشه و همش دلم میخوادت؟

چه حسیه که یه نفر همون چیزی رو ازت بخواد که تو ازش میخوای ؟

وقتی با لبات میتونی کاری کنی اسمم یادم بره... چرا با صدا نزدنم این کارو میکنی؟😔





تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 | 0:12 | نویسنده : ابرو کمون

.

دوستت دارم ... و هرگز پشیمون نیستم .





تاريخ : جمعه 24 آذر 1402 | 12:08 | نویسنده : ابرو کمون

۷سال گذشت الکی الکی ...

چقد خوشحال بودم که تونستم دونفر رو راضی کنم باهام بیان 😅

و چقدر ذوق داشتم که میخواستم تو رو ببینم. رو صحنه ...

از قبل هم به بچه ها گفتم باید ردیف اول بشینیم هااا

یادم نیس چرا اجرای آخر اومدیم ولی احتمالا زمان یا مکانش برامون بهتر بوده 😅

چقد کیف کردم قشنگ یادمه ... خیلی با دقت نگاه کردم و خیلی دوس داشتم همه چیو!

وقتی همه داشتن دست میزدن من فقط تو رو نگاه میکردم . داشتی دنبال من میگشتی ... و آخرین جایی که نگاه کردی ردیف اول بود 😅

و نگات موند روم 😍

کاش نگات همیشه روم باشه

چی قشنگ تر از چشماته مگه ❤️💜

.

پ.ن: سلام منو برسون... به دریا ... به دریای کنار پویا ... ❣





تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 | 22:29 | نویسنده : ابرو کمون

غربت - ابی

.

چشمات واقعی ترین آینه س ... ❤️💜





تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 | 9:23 | نویسنده : ابرو کمون

خواب دیدم مثلا متاهل بودم... مثلا حالم خوب بود... مثلا شوهرم آدم خوبی بود ... مثلا همو دوس داشتیم...

اما من هیچ حسی نداشتم

یه مرد قد بلند و لاغر با یه تیپ و قیافه ی نرمال ... که وقتی میبوستت نه تو حسی بش داری و نه حس می‌کنی اون حس خاصی داره

و اصلا ذوق نمیکنی وقتی میفهمی برات گردنبند خریده 😒

💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔





تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1402 | 10:46 | نویسنده : ابرو کمون

اولین باری که "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو دیدی اشاره کردی به فرهاد گفتی : "دیوونه س هااا"

ولی نه جوری که بقیه میگن دیوونه . بقیه با تمسخر میگن.

اما تو دقیقا همون جوری که من ۷,۸ سال پیش که فیلمشو دیده بودم گفتم ، گفتی .

دقیقا همون جوری که بعد از اون باری که تو کلاس ۱۰۱ باهم حرف زدیم به تو گفتم ... پویای دانشکده که دانشجو نبود ، هنرمنگ بود 😁😍

و مهم ترین ویژگی فیلم که تو ذهنم مونده بود و واسه همین گفتم ببینیمش، همین دیوونگی فرهاد بود.

بیا همیشه دیوونه بمونیم... دیوونه تر بشیم دیوونگی کنیم. دیوونه ت کنم دیوونه م کن ...

دیوونگی با تو هیچوقت بس نیس ❤️💜

.

پ.ن۱: دلم هرروز اون حس تو خواب اون روز صبمو میخواد

پ.ن۲: با من غریبگی نکن ... چشماتو از من برندار