تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 | 2:02 | نویسنده : ابرو کمون

الان یه مورچه رو از غرق شدن نجات دادم

در حالی که روزانه معلوم نیس چندتاشون زیر دست و پام له میشن و این چیزیه که از بچگی تا الان همیشه ناراحتم کرده...

کلا نسبت به ضعیف تر از خودم حساسم

یه بار یه موش تو چسب موش گیر افتاد و جیغ میزد ... اصن دیوونه شده بودم و واقعا اگه دست خودم بود نجاتش میدادم

حتی از کشتن سوسک هم بدم میاد ... نه که بترسم. به معنی واقعی فقط بدم میاد.

این خصلتِ حتی بهترین ادماس که بقیه نهایتا تا زمانی که تو زندگیشون اختلالی ایجاد نکنن میتونن وجود داشته باشن... اگه مشکلی ایجاد کنن و سودی نداشته باشن باید حذف بشن

حالا اگه اون موجود یه حیوون ضعیف باشه که دیگه مجازاتش مرگه چون جونش در برابر آرامش آدما هیچ ارزشی نداره ‌.

خیلی برام ناراحت کننده س مخصوصا مورچه ها که بیشتر وقتا هیچ مزاحمتی هم ایجاد نکردن ولی زیر دست و پاها دارن له میشن ... خل شدم کلا

نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم ولی دوس دارم بات حرف بزنم فقط همین

کاش نامرئی میشدم میومدم زیر پتوت

تنها جایی که دلم میخواد باشم بغلته... بین دستات... چسبیده به روح و تنت ... همونجا که هیشکی نیس جز منو تو ‌... جز ما ❤️💜





تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 | 20:30 | نویسنده : ابرو کمون

خوشم میاد خوابتو میبینم. انگار دیدمت واقعا.... یه حس عجیبی میشه مخصوصا وقتی تو خواب مال خودمی 😍

همه چی انقد واقعیه که ممکنه بعدا قاطی کنم چی واقعی بوده چی خواب 😁

کاش استوری بذاری ببینمت چون با وجود خوابام بازم دلم تنگته

تو هم مثل خودمی دیگه ... قبلا اگه می‌پرسیدم به نظرت کی دلتنگ تره میگفتی: "قطعا من!" الان چی؟ بازم میتونی انقد مطمئن بگی؟ 😁

میدونی الان دلم چی میخواد؟

بشینم رو کمرت، کمر و پشت گردنتو ماساژ بدم یه اخیش بگی کیـــــــف کنم قشنگ 😁😍💋





تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 | 21:28 | نویسنده : ابرو کمون

پریشب که تا صبح بیدار بودی و همه شبایی که تا صبح بیداری به این فک میکنم که داری به چی فک می‌کنی؟ حالت خوبه ؟ چی باعث شده نخوابی ؟ دم صب که میخوابی خوابت راحته؟ وقت هست بخوابی یا باید زود بیدار شی ؟

به این فک میکنم که من هیچ شبی رو تا صبح کنار تو نه خوابیدم و نه بیدار موندم ...

اون صدای گرفته ی اول صبتو که فقط تو ویس شنیدم و هزار بار گوشش دادم و دیوونه شدم ... که گفتی "دوس دارم صب که بیدار میشم تو پیشم باشی ... صبایی که هیچ کاری ندارمو دوس دارم"

صدات جدا دیوونه م می‌کنه ... حرفات جدا ...

اون صدا رو هرروز شنیدن حق منه... تو حق منی ... تو با همه ی غصه هات با همه ی تنهاییات با تمام کم و زیادات حقمی. تمام تو سهم منه.

میخوامت ... به قول خودت همه جوره ❤️💜

.

پ.ن: قربون دستای آرامش بخشت برم دستام دستاتو میخواد ... خیلیااا...

لباتم میخواد. چقد کم بوسیدیشون... نه؟!





تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 | 9:56 | نویسنده : ابرو کمون

در تمامِ این سال‌ها

قایقم را از این شعر به آن شعر بُرده‌ام

و دلم باز نشده است

كوری دستِ كوری را گرفته

و از میان‌ِ كلمه‌ها می‌گذرانَد

كلمه‌ها دست می‌سایند

و به گمان‌ِ این‌كه آنان مقدس‌اند

تكه‌تكه همه‌چیزشان را جدا می‌كنند

شعر

قایقی جامانده در دلِ‌ ماست

كه هنوز هم

بوی دریا می‌دهد..

.

«شهرام شیدایی»

.

پ.ن: تو اصن خوشت میاد قیافه آدمای شکست خورده رو بگیری . دیوونه! با من که شکست نخوردی ! حالا اون بیرون هرچی که پیش اومده باشه ... من که هستم :)

تو چی ؟ تو چی ؟ تو چی ؟ 😁





تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 | 23:19 | نویسنده : ابرو کمون

امروز از ظهر تا شب بیرون بودم . و کلی آدم دورم بود و همه چی شلوغ بود.

اما بازم همش تو کله م بودی ، همونقدری که تو قلبمی .

همزمان حس میکنم چند ماهه ازت بی خبرم و چند ساله ندیدمت ، ولی داری بام زندگی میکنی و تو بغلتم.

یادته بار اولی که بغلم کردی گفتی پویای واقعی این نیس ، منم گفتم مینای واقعی این نیس؟

به نظرم حتی آخرین بار هم خود واقعیمون نبودیم ... چون خیالمون اونجوری که باید راحت باشه نیست ...

دوس دارم حالت با من خوب باشه امروز خیلی دلم هواتو کرده بود .

دلم برات تنگ شده چشم خوشگلم ... کاش فقط متعلق به من باشی





تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 | 22:22 | نویسنده : ابرو کمون

ااا ببب ... همون بازار تره بار رشت ... اومم یه ویدئو دیدم تو یوتیوب همی دنبال همین پوستر همین عکس چیز بودم... ااا پوستر ااا در دنیای تو... ساعت چند است . یه لحظه نگا کردم دیدم ااا یه ویدئو هست طرف رفته همون بازاره رو ... این ویس دیالوگای چیزو گذاشته دیالوگای همین فیلمو گذاشته و خودش همینطوری داره تو همون قسمت راه می‌ره ‌... بعد الان که گفتی اون موقع داشتی به چی فک میکردی داشتم دقیقا به ... به این فک میکردم که اونجا داریم راه میریم .... تو رشت

.

پ.ن: همینقد دلتنگ همینقد دیوونه





تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 | 2:57 | نویسنده : ابرو کمون

[ اگه اینجا با صدای من می‌خونی حرفامو... اینو با لحن بی جون و درمونده بخون ]

خواستم بگم کاش توام یه وبلاگ داشتی که اونجا میتونستم یه ذره هم که شده حالتو بفهمم ... یادم افتاد به حرف امشبت که گفتی دلت میخواد هیچ کاری نکنی و هیچی نگی

بی خبری ازت، از همه چی بدتره برام...

حتی از حال بد خودم ، حتی از فکر اینکه تو به یادم نباشی.

همین الانم حس میکنم خیلی وقته ازت خبری ندارم ... همین چند ساعت برام خیلی غریب گذشته...

فکر من نباش پویا ... میدونی چرا ؟

چون بارها "فکر من نبودن" رو انتخاب کردی... در واقع انتخابت همیشه هرچیزی غیر از من بوده، شایدم هرچیزی غیر از خودت... اصلا چه فرقی داره من یا تو وقتی ته ته ته دل دوتامون یه چیزو میخواد (میخواست)

اما تو خودتو اذیت نکن

به قول خودت من یه اشتباهم ، یه گناهم ، یه اندوهم، اونم از نوع بزرگش

که البته ... هرگز پشیمون نیستی ازش





تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 | 23:16 | نویسنده : ابرو کمون

از همین دقیقه اول گریه م گرفت

چون می‌دونم تو دیگه حتی یه دقه هم نگام نمیکنی

هیچی خوب نمیشه پویا ... شاید برای شما یه کم بهتر شه... اما برای من خیلی بدتره

شاید بگی یه روزی میرسه که برا توام بهتر میشه ‌... اما اون روز کیه پویا ؟

اون روز من کجام ؟ اصن تا اون روز زنده م؟!

....

مهم نیس . نمی‌خوام خودخواه باشم. یه کم بهتر شدن شما در برابر خیلی بدتر شدن من ... می ارزه

نیم ساعته دارم فک میکنم چی بگم و هنوز دارم گریه میکنم

من شاید گاهی اینجا یه چیزی بنویسم نمیدونم ... ولی تو اگه واقعا با وجود داشتن من و حرفای من حالت بد میشه نخون، نذار اون یه ذرههه خراب شه وقتی بابتش گه زده شده تو حال من

.

پ.ن: میرم بمیرم با خودم





تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 | 21:35 | نویسنده : ابرو کمون

راز عشقو سر صحرا نریزین

اشکتون شوره، تو دریا نریزین!

اگه آب شور بشه، دریا به زمین دس نمی‌ده

ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده...

دیگه اونوخ تا قیامت دل ما گنج غمه

اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.

پرده زنبوریِ دریا می‌شه برج غممون

عشقتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دممون





تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 | 0:39 | نویسنده : ابرو کمون

پلی لیست مورد علاقه م 😁😍

صدات از گوشم مستقیم می‌ره به قلبم

بعضیا رو درازکش خوندی... با هندزفری گوش میدم انگار دقیقا کنارم دراز کشیدی

انگار میتونم سرمو بذارم رو قلبت ... انگار میشه دست کنم تو موهات ... انگار میتونی اشکامو پاک کنی ...

تو گوشم زمزمه کن با یه لحن بوسه و خواهش

به این لحن تو محتاجم ... واسه یک لحظه آرامش

منو جوری بغل کن که فراموشم شه بیدارم

تو که هستی نمی‌ترسم چقد این حسو دوس دارم

یه حسی عمری با من بود که دنبال تو می گشتم





تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 | 20:18 | نویسنده : ابرو کمون

+ دیوونگی بسه دیگه ...

- چرا ؟ چرا بسه؟

یاد نقد فیلم بی رویا افتادم ... زیاد نفهمیدم چی گفتی ... کیف میکردم از صدات ... کیف میکردم نگات کنم وقتی یه چیزیو تعریف می‌کنی

با این دیالوگ "تفریق" بغضم گرفت

دلم برات تنگ شده

همین 💜





تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 | 18:54 | نویسنده : ابرو کمون

الان دارم گریه میکنم ... ولی هیچ ربطی به تو نداره

اگه بودی کمتر گریه میکردم ... یا حداقل حالم بهتر بود ... حتی اگه فقط تو گوشی بودی مثل خیلی وقتا

اون موقعا که با حوصله به همه چرت و پرتام گوش میدادی یادته؟

منم ذوق میکردم یکی هست دوسم داره و به یادمه

کاش حداقل مثل یه دوست بمونی برام

یه بار گفتی اگه یکی رو تو زندگیت داشتی و احساس تنهایی نمی‌کردی ، دیگه بی خیال من میشدی

من حرفتو رد نمیکنم ، قبول هم نمیکنم ... چون می‌دونم آدم باید تو شرایطش باشه که بدونه اون موقع چیکار می‌کنه یا نمیکنه... یا دلش چی میخواد یا نمیخواد!

اما اینو می‌دونم که الانم مثل قبلا دوس دارم باشی

اون موقعا خیلی کمتر تنها بودم ... یا حداقل کمتر احساسش میکردم ولی بازم به یادت بودم چون تو با همه فرق داشتی

کاش بمونی پویا

حتی کم ... حتی دور... ولی بدونم هستی

اینجوری کمتر احساس تنهایی میکنم ... حتی اگه واقعا تنهای تنها باشم

تو چی؟ تو با من کمتر احساس تنهایی نمیکنی ؟!





تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 | 10:48 | نویسنده : ابرو کمون

اگر برای ابد... هوای دیدن تو... نیوفتد از سر من چه کنم؟!

هجوم زخم تو را... نمیکشد، تن من... برای کشته شدن چه کنم؟!

هزار و یک نفری... به جنگ با دل من... ؛ برای این همه تن چه کنم؟!

پ.ن: این قلب منه... شکلاتی اما له 😔





تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 | 0:00 | نویسنده : ابرو کمون

گاهی بیشتر از همیشه می‌خوام که باشی

ربطی به دلتنگی هم نداره فک کنم

انگار که "باید" باشی ... شاید بشه اسمشو گذاشت "نیاز"

مثل وقتی که از خواب میپرم... انگار باید دستمو که دراز میکنم بخوره به تو و بچسبم بت

مثل وقتی گریه م میگیره و هیشکی نیس بغلم کنه

یا وقتی دوس دارم یه چیزی رو واسه یکی تعریف کنم ولی حوصله قضاوت یا سوالای هیشکی رو ندارم

وقتی آهنگ درخواستی دارم 😁

وقتی بستنی قیفی میخورم 😋

وقتی می‌خوام یه فیلمی ببینم که میدونم قلبمو قراره بگیره تو مشتش

مثل همین فیلم ...که جز تو با هیشکی نباید دیدش... که جز من با هیشکی نباید ببینیش...

یه چیزایی هست که نمیدونی !

پ.ن: به نظرم خیلی بیشتر از اینکه شبیه رابرت دنیرو تو تاکسی درایور باشی شبیه علی مصفایی تو این فیلم... البته یه بخشی ازت که شاید خیلیا ندیده باشنش





تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1402 | 0:16 | نویسنده : ابرو کمون

امشب شبکه مستند یه مستند درباره علی حاتمی پخش کرد چون امروز روز سینماس ... اتفاقی دیدمش خواستم اس ام اس بدم توام ببینی دیدم ساعت دهه! ندادم

فردا هم تکرار داره ولی تو آسایشگاهی ... عیبی نداره اگه دوس داری دانلود میکنم باهم ببینیم 😔

یه فیلمم دیدم که خیلی فرقی نداره دیدیش یا نه ... دلم میخواد با من ببینیش... میشه؟!

پ.ن۱: گریه م گرفت از صدای بغضت

پ.ن۲: حتی موقع غذا خوردنم یادتم...





تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1402 | 1:26 | نویسنده : ابرو کمون

حس میکنم خودتو داری سانسور میکنی... نادیده میگیری ... نه فقط در برابر من ... حتی واسه خودت

بی توجهی می‌کنی به قلبت چون خیلی عذابت داده

شایدم دیگه بریدی از هر روز فکر کردن به یه چیز و جواب پیدا نکردن

خسته شدی ... هی میپرسی مینا چیکار کنم ... شاید انتظار داری بگم " قید مینا رو بزن . حتی تو چشاشم نگا کن . حتی صداشم نشنو. فراموش میشه کم کم ... حالت خوب میشه کم کم..."

ولی من دوس دارم دیوونه ترت کنم...

اون روز گفتی نگام نکن که روم بشه حرفمو بزنم ...

یادته چی گفتی ؟

چیزی که منم خیلی دلم میخواست ...

خیلی چیزا رو یادم میره همون موقع بگم ... چون وقتی پیش همیم به قول خودت شبیه رویاس

نه میتونم و نه میخوام وانمود کنم ... خود خودمم ولی نسخه ی گیج و منگ 🤦💜

توام خود خودتی می‌دونم ... ولی کاش حداقل اون چند دقیقه و چند ساعت به هیچی دیگه فک نکنی





تاريخ : يکشنبه 19 شهريور 1402 | 1:52 | نویسنده : ابرو کمون

امروز هی بوتو حس میکردم رو تنم

نمیدونم کجا دقیقا ... ولی من که دوش گرفتم ...شایدم دیوونه شدم 🤦🏻‍♀️

کاش دیروز شب نمیشد و تو از قشنگ ترین خوابت بیدار نمیشدی

کاش انقدر وقت بود که بشه تو بغل هم بخوابیم و به ساعت فک نکنیم.

کاش اون دیوونه بازیا و حرفای چرت و پرتمون همیشگی بود

کاش هر لحظه ای که کنارتم با عذاب وجدان و نفرت از خودت گره نخورده بود ...

کاش اونجوری که میگفتی مینای من ، منم بتونم بگم ...





تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 | 1:10 | نویسنده : ابرو کمون

وقتی کاملا آگاهانه وارد مسیر طولانی و سخت کویر، یه اقیانوس ، یا یه کوچه بن بست میشی

اینو میدونی که آخرش یا قراره تلف شی ، یا غرق شی ، یا دست از پا درازتر برگردی ...

پس حق شکایت از هیشکی رو نداری ... جز خودت !

اگه تکیه دادن به دیوار ِ ته اون کوچه ی بن بست حال دلتو خوب می‌کنه ... اگه غرق شدن تو دریا یکی از آرزوهاته... اگه تو خشکی و بی آبی کویر دل بستی به ستاره های بزرگ تو آسمون...

اگه همیشه یه بهانه برای عذاب دادن خودت داری ... حق شکایت از خودتم نداری

همینقدر ساده ... همینقدر غم انگیز ...!

پ.ن: مخاطب این متن ، منم.





تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 | 21:46 | نویسنده : ابرو کمون

می‌خوام یه دل سیر بغلت کنم .... بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم ...

با خیال راحت ببوسمت

بدون هیچ محدودیتی ... بدونم مال خودمی

مینا گفتناتو نشمرم... بگی مینام بگم پویام

موهامو هرروز ببافی...

هروقت دلم خواست بت زنگ بزنم ...

بیشتر شبا باهم فیلم ببینیم... هرجا بخوایم بتونیم بریم

هرجا خواستم بتونم بغلت کنم و دستتو بگیرم

شبایی که خوابم نمیبره نگات کنم کیف کنم

نصف شب بریم سینما ... بعد بریم رو پل هوایی بگم عروسک من کو ... بردی فروختیش؟

بگی کدوم عروسک همون عروسک که حرف میزد می‌رقصید و آواز میخوند؟

اون عروسک هیچ گهی نمیخورد 😂

دلمه درست کنی... با هم غذا درست کنیم ... رو پات بشینم با هم همه چی بخوریم ... توام رژیم نباشی

لقمه بذارم دهنت

دکمه های پیرهنتو ببندم و باز کنم...

دیشب باز خوابتو دیدم

ولی با همیشه فرق داشت ... خیلی خیلی واقعی بود ... بیدار شدم ... دلم بیشتر برات تنگ شده بود

کاش امشبم خوابتو ببینم 💋





تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 | 1:35 | نویسنده : ابرو کمون

یکی می‌گفت من جز ضرر واسه تو چیزی ندارم ... نمیتونم داشته باشم

با من حرف نزنی برات بهتره ، باور کن

میگفتم بیا تو لحظه باشیم، بعدا رو بی خیال ... می‌گفت من تو لحظه هم چیزی برات ندارم

می‌گفت یه روزی شاید تو یه دنیای مهربونتر

و یه زمان درست تر، تقدیر هم بشیم.

یکی بود که همیشه ترسید ... از خیلی چیزا ... جز نداشتن من ! چون طعم داشتنمو نچشیده بود

اما وقتی چشید بیشتر ترسید ...

یکی بود، از ناراحت کردن دیگران میترسید اما از ناراحت موندن خودش نه .‌... از یه عمر بدبختی خودش نه...

اون هیچوقت واقعا واقعا از ناراحت شدن من نترسید

شاید چون منم جزئی از خودش بودم .





تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 | 1:43 | نویسنده : ابرو کمون

اینکه با دیدن خودت یاد یکی دیگه بیفتی ، نرماله؟

موهات... دستات... پاهات... چشات... لبات... گردنت...

اگه تو یاد من نمیفتی پس حتی واسه دیوونه ها هم نرمال نیس 🤦🏻‍♀

دوتا چشم رطب دارم ولی چه فایده ...





تاريخ : دوشنبه 13 شهريور 1402 | 19:23 | نویسنده : ابرو کمون

تو چند ساله داری با این وضعیت زندگی می‌کنی ؟

اینجا انقد دست و بالم بسته س برا حرف زدن که واقعا نمیدونم چجوری باید بگم

فقط میتونم همشو خلاصه کنم تو یه جمله ی "خیلی دلم میخوادت"

هر روزا!!! صب و ظهر و شبم نداره...

همه تنم کویر شده، خشکیده... می‌خوام بکّنم بندازمش دور

فقط تو همین این یه مورد میتونم بگم تو مقصری... دیدی بنزین ریخته ... فندک زدی و رفتی ... ولی من راضیم ازت کار خوبی کردی

حتی باید زودتر این کارو میکردی... گرچه با کاراکتری که من دارم از این زودتر فکر نکنم میشد 🤦🏻‍♀😅

مشکل آتیش زدنت نبود پویا ... مشکل رفتنت بود

اونم انقد یهویی!

مشکل سوختنم نیس ‌... مشکل اینه که منو تو جدا جدا داریم میسوزیم

مشکل اینه که فک میکردی نیستی ولی بودی

میدونی من هروقت حرف دوس داشتن میشد ، تنها کسی که باور داشتم دوسم داشته تو بودی!

حتی یادمه واسه مینا که تعریف میکردم اون زمانا خیلی شاکی بود از رفتارات، و حرفاتو اصلا قبول نداشت ولی من بش میگفتم "من باورش کردم"

اون خودشو میذاشت جای ... ولی من خودمو میذاشتم جای همه

همیشه خودمو جای همه گذاشتم... واسه همین چند تیکه شدم که هیچوقت به هم وصل نمیشن

....

پویا...

تو چند ساله داری اینجوری زندگی می‌کنی ؟

با این وضعیت دیوانه کننده که من دوس دارم سرمو بکوبم به دیوار تو رو نمیدونم

ینی عادت کردی ؟ نکردی که ! یه وقتایی شاید فراموش کنی برا چند ساعت ولی آخرش چی ...

می‌دونم حال تو بدتر از منه، وقتی تو حرفی نمیزنی من دیگه چی بگم 😔

دردت تو قلبم ❤️





تاريخ : شنبه 11 شهريور 1402 | 0:00 | نویسنده : ابرو کمون

یادم افتاد قبلنا... اون اول اولا که حرف می‌زدیم میگفتی صدام بده؟ خش داره !

خب من که اون زمانا هیچوقت نگفتم اتفاقا از خش صدات خوشم میاد 😁

ولی الان صدات برام خیلی فراتر از خش و بم بودن و قشنگ بودن و این حرفاس

صدات رفیقه ، دواس ، مرهمه ، تو بدترین حالَت هم مسکنه

دلم میخواد حتی معمولی ترین اتفاقو انقد با جزییات تعریف کنی که با صدات یه قصه ساخته شه... پر از تصویرای واضح

از اونایی که بعداً که یادش میفتی حس می‌کنی خودتم جزئی از قصه بودی

دوس دارم در گوشم آروم حرف بزنی و قربونم بری ... دوس دارم هزار بار اسممو صدا کنی حتی اگه بعدش هیچی نخوای بگی ...

دوس دارم آخرین صدایی که قبل خواب می‌شنوم صدای تو باشه

دوس دارم همیشه با صدای تو بیدار شم

حتی اگه نصف شب بیدارم کنی

( منم ممکنه بیدارت کنم 😁)

دوس دارم وقتی نشستم رو پات، هی حرف بزنی ... هی گلوتو ببوسم

دوس دارم بیس سال دیگه هم زنگ بزنی و دقیقا با همین لحن و همین حس بگی : "زنگ زدم صداتو بشنوم"

(البته منظورم این نیست که دور باشیم تو این بیست سال ها 😔)

منم بگم آهای تویی که سی سال پیش فک میکردی نیستی ، من همون موقعم صداتو دوس داشتم... هم صداتو هم نگاتو...

.

پ.ن۱: گاهی "خفه شو" می‌تونه از "دوست دارم" هم قشنگ تر باشه ❤️💜

پ.ن۲: نگرانم نباش ، حال من از تو بدتر نیس





تاريخ : جمعه 10 شهريور 1402 | 3:47 | نویسنده : ابرو کمون

نمیدونم چون خوابم نمیبره صد تا فکر و خیال بیخود میاد تو سرم

یا چون این فکرا اومده خوابم نمیبره

اینکه پونزده سال پیش چرا اون کارو کردم

چرا فلان حرفو فلان جا زدم، چرا همیشه احمق بودم

اینکه اصن بودن یا نبودن من واقعا به حال کسی فرقی داشته تا الان ؟!

چون اگه به خودم باشه انتخابم نبودنمه

میگم کاش حداقل به اندازه ای که زجر کشیدم ، یه جاهایی مفید واقع شده باشم .

از هر چیزی که بینمون فاصله انداخته بیزارم... حتی یه قسمتایی از خودم و خودت

الان باید کنار تو میبودم. این هزار تا فکر و خیال بیخودو میذاشتم کنار و میومدم زیر پتوت... پتومون 😁

توام میگفتی چرا نمیچسبی بم، و میکشوندیم نزدیک تر ...

...

...

...





تاريخ : جمعه 10 شهريور 1402 | 0:19 | نویسنده : ابرو کمون

چرا انقد سخته پویا ... چرا آسون نمیشه یه ذره؟

به قول خودت : "واسه بقیه هم انقد سخته؟"

نمیدونم ... ولی تو این سختیا حداقل چیزی که فهمیدم این بود که سعی کنم هیشکی رو قضاوت نکنم

چون الان خودم تو نقطه ایم که اگه یک سال پیش بم میگفتن سال دیگه اینی ، سکته میکردم

الانم گاهی از خودم بدم میاد ... ولی فهمیدم هیچی و هیشکی سفید یا سیاه مطلق نیست. همه چی و همه کس یه جورایی خاکستریه

پس توام فکر نکن سیاهی و سفید منو خاکستری کردی. دست از مقصر دونستن خودت بردار پویا

ما هممون مقصریم فقط تقصیرامون متفاوته

تو عادت کردی تقصیرات خودتو ببینی همیشه. این کارو با خودت نکن باشه قربونت برم؟

وقتی فقط خودتو مقصر میدونی ، انگار که همه چی تقصیر من باشه ... قلبم سنگین میشه

این روزا می‌دونم حالت بده ، زندگیت درگیر سختیای خیلی بزرگتری شده...

اصن دیشب که میخواستم بخوابم وقتی به این فکر کردم وسط این بدبختیات داری به خاطر منم گریه میکنی، خجالت کشیدم

خاک بر سر من که نه تنها نمیتونم باری از دوشت بردارم، که سنگین ترشم میکنم 😔

پ.ن: دوس داشتم بگم چه لباسی بت میاد ... چون دلم برات تنگ شده





تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 | 2:17 | نویسنده : ابرو کمون

آخ ... صدات ...

صدات ... ❤️

چقــــــدر دلم تنگت بود خودمم نمی‌دونستم انقدره

شاید نصف حرفتو اصن نشنیدم، غرق دلتنگیم بودم

دلم میخواست بشینم رو پات محکم بغلت کنم توام هرقدر دوس داری گریه کنی ... ولی فقط تو بغل من... که ببوسمت و نازت کنم

آرومت کنم ... نمیدونم شایدم باهم گریه کنیم ... ولی باهم باشیم

قربون چشات برم ... چشای خوشگلت که دوس دارم توشون گم بشم و هیچوقتم پیدا نشم

مثه دریا 💜

وقتی پرسیدی : "چیکار کنم مینا؟" ، فقط دوس داشتم بگم بیا بغل من

ولی دلشو نداشتم که بازم ازت "نمیشه" و "اشتباهه" و "نمیتونم" و "آخرش که چی؟" بشنوم.

قربونت برم که خوندی آهنگو برام

فک کرده بودم بی خیالش شدی غصه خوردم

وقتی داشتم گوشش میدادم، دلم لباتو خواست

تو که نگفتی دلت چی میخواد ولی من حس میکنم همیشه همون چیزی که من می‌خوامو میخوای ❤️💜





تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 | 0:00 | نویسنده : ابرو کمون

نمیدونی چقد برام غم انگیزه که این فیلمو با تو ندیدم...

حداقل کاش تو ندیده باشی

و ببینی به یاد من ...

#سیمای_زنی_در_دوردست





تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 | 15:41 | نویسنده : ابرو کمون

یه "آخرش که چی"ِ خاصی تو رفتاراته

رفتار که چه عرض کنم، همون ندیده و نشنیده گرفتنات

کاش حداقل رو خودت تاثیر خوب داشته باشه این بی تفاوتیات

چون انقد خودتو دور کردی ازم که کم کم دارم حس میکنم همین یک ماه پیشم جزئی از ۷,۸ سال پیشه...

یادته گفته بودم یه سری کارا رو دوس داری انجام بدی در مورد من یا با من ، و کنارشون تیک بزنی ... انگار که جزو حسرتات باشه و نخوای بمونه تو دلت

یادم نیس دقیق چی گفتی ولی انکار کردی.

الان دقیقا همچین حسی دارم

انگار که همه تیک های ممکن رو زدی و لیستت تکمیل شده...

دفتر مینا رو بستی و خدافظ...

ولی مینا فقط یه دفتر نیس، مینا یه زندگیه

چه برا خودش، چه برا تو

مینا بسته نمیشه ، حذف نمیشه ، فراموش نمیشه

مینا بغض میشه ،اشک میشه، آه میشه، دق میشه، دلتنگی میشه ، مستی میشه ، بی خوابی میشه...

مینا اندوه بزرگه نه؟

چه باشه .‌‌.. چه نباشه ...





تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 | 3:57 | نویسنده : ابرو کمون

دلم پتو تو رو میخواد، خودمو توش مچاله کنم بات چت کنم

شبایی که نیستی منظورمه ، شبایی که آسایشگاهی ... یا احیانا کاری پیش اومده و پیش من نیستی

پتوی تو ... که به یاد من بغلش میکردی... که خدا می‌دونه الان دیگه چجوری بغلش می‌کنی ...

پتوت که دوس دارم منو بینش ساندویچ کنی و لهم کنی

پتوتو خیلی دوس دارم ولی تو پتوتری..

گرم تری ... کاپشنتری... بخاری تری... داغ تری ... اونا فقط گرم میکنن

تو آدمو آروم میکنی ، بی قرار میکنی

تو یه دیوونه ای که منو دیوونه تر می‌کنی

بعدم میگی دنیای دیوونه ها ا همه قشنگه

کو پ قشنگه؟ همش خیال!

حداقل به جا خیالبافی بیا موهامو بباف

پ.ن: قبل از خواب به هرکی فکر میکنی، متعلق به همونی 💜❤️





تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 | 0:17 | نویسنده : ابرو کمون

موهایت بارانِ من،

کفِ دستانت بالین من،

بازویت پلِ من،

چشمانت دریایِ من،

انتظارت عمرِ من،

حضورت تولدِ من

و نبودنت ‌از دست رفتنم بود.

#غسان_کنفانی