تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 | 3:47 | نویسنده : ابرو کمون

وقتی با تپش قلب شدید از خواب بیدار میشم و اولین چیزی که به ذهنم میاد بغل کردن توعه ؛

نگو "خاک تو سرم... تقصیر منه... من دارم اذیتت میکنم..."

فقط بیا و بغلم کن

چون بغل من حرف حالیش نیس

چون با اینکه حتی یک شبم تو بغل هم صبح نکردیم ، هرشب دلم میخوادت

چشام هنوز خواب توشه ،

بیا به خوابم...خب؟ 😔





تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 | 22:02 | نویسنده : ابرو کمون

وسط یه زندگی واقعی ، پر از مشکلات و دغدغه ها،

بین اون همه دوندگی و خنده و غصه و تفریح ،

تو تنهایی ها و تو جمع رفقا و سرکار و بین مهمونا ،

لا به لای دیالوگای یه فیلم ،و ترانه ی یه آهنگ که هستی ...

یکی داره بهت فکر می‌کنه ❤️

و تویی که زندگی رو خیلی دوس داری ؛ از تلخی همه ی اینا پناه میبری به آبجو

و تو مستی، فقط به همونی فکر میکنی که واسه فراموش کردنش مست شدی 💜

پ.ن۱: دلم الان فقط همون چیزی رو میخواد که تو میخوای ❤️‍🔥

پ.ن۲: حق داری ازم بترسی 🔥❤️💜





تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 | 1:02 | نویسنده : ابرو کمون

یکی از آرزوهام این بوده که بتونم تمرینای تئاترتو ببینم ، بدون اینکه تو منو ببینی 🙈

بعدشم هرچی دیدم و شنیدم از حافظه م پاک بشه که چیزی از جذابیت تماشای اجرا کم نشه

(اینکه چقد دوس دارم همه اجراها رو ببینم هم که دیگه گفتن نداره )

یادم اومد چند سال پیش ( فک کنم سال ۹۵ یا ۹۶) که کارگاه گذاشتی ، قرار بود شرکت کنیم با یکی از بچه ها ، که هم اون نظرش برگشت هم راستش خودم ترسیدم 🤦🏻‍♀😁

خب واقعا ترسم داره

میدونی همیشه خیلی دوس داشتم بازی کنم، از بچگی ، از خیلیییی بچگی

فیلما و سریالای بزرگونه رو با علاقه زیاد نگا میکردم، و خیلی بشون فک میکردم

اما فک میکنم استعدادشو ندارم، خودتم احتمالا متوجه شدی، هرچی باشه تو این زمینه "هم" کارکشته ای 😁

برا همین هیچوقت حتی سمتش هم نرفتم

ولی اینکه بخوام بیام جلو تو بی استعدادی خودمو متوجه بشم ،دیگه واقعا اتفاق ترسناکی بود برام

پ.ن۱: بالاخره سعیدی استوری ای که منتظرش بودم رو گذاشت 😅😍

پ.ن۲: حس میکنم هیشکی اندازه من از دیدنت رو صحنه و بیرون از صحنه، لذت نمیبره

و میتونم بت قول بدم این دوتا لذت هیچ ربطی به هم ندارن 💋❤️

پ.ن۳: وقتی گفتم هیچوقت شبیه هیچ کدوم از نگاه های مسود ، به هیشکی نگاه نمیکنی، سرتو تکون دادی و یه جوری نگام کردی ، دلم رفت ...





تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 | 0:51 | نویسنده : ابرو کمون
تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 | 0:16 | نویسنده : ابرو کمون

امروزو دوس نداشتم اصن

روزایی که بات حرف نمی‌زنم خیلی طولانی و دلگیر میگذره

البته اگه نگرانم میشی که حرفمو پس میگیرم 😒

نه می‌دونم گوشِت چی شد ، نه کلانتری ... نه می‌دونم امروز اصن به یادم بودی یا نه 😒

خودمم می‌دونم هیچوقت چیزی تعریف نمیکنم و تقریبا فقط تویی که داری از اتفاقاتی که میفته میگی

اما واقعا حرف زدن درباره خودم، انگار آرومم نمیکنه،و اتفاق خوشایندی هم نمیفته که بخوام بگم و انرژی خوبی واسه تو داشته باشه

گاهیم که دقیقا مثل تعریف کردن کابوسه که جز بدتر شدن حال آدم ، نتیجه ای نداره

واسه همین تقریبا تا مجبور نشم چیزی نمیگم.

شاید خودخواهانه باشه ولی مثلا دوس دارم بدونم تو گوشِت درد می‌کنه یا نه

اما خودم هرجامم درد کنه دوس ندارم درباره ش حرف بزنم، شاید حس میکنم دردم بیشتر میشه

ولی احتمالا اگه کنارم بودی و باهم زندگی میکردیم ،میگفتم بت ❤️

توام میچلوندیم و بوسم میکردی و خیلی آروم میشدم 💜

بعدم یا قرص میخوردم یا دکتر میرفتم یا خودش خود به خود خوب میشد...

تو که باشی ، همه چی یا خوبه یا خوب میشه

یا حداقل قابل تحمل میشه ❤️💜





تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 | 1:22 | نویسنده : ابرو کمون

حرفم نمیاد

فقط دلم میخوادت

پریشب گفتی ... کجا بودی تو ؟

کجا بودم من دوازده سال پیش ؟

خودت کجا بودی ؟

الان که فکرشو میکنم خیلی از ویژگی‌هات میخوره به چیزی که همون موقع ها تو خیالم بود

مخصوصا احساسی !

همیشه آرزو میکردم یکی عین دیوونه ها دوسم داشته باشه نه عادی و شیک و با کلاس 😁

گذر زمان خیلی سلیقه و آرزوهای آدمو عوض می‌کنه اما این آرزوی من هنوزم سرجاشه

اگه قراره کسی تو زندگیم باشه ، دلم میخواد دیوونه باشه، دیوونه ی من

یه روز برات میگم از حس هایی که داشتم و نداشتم این سالها

توام بگو ، با اینکه می‌دونم خیلی چیزا رو.

🎼 دستم را بگیر،چشمت را ببند

با من گریه کن... همراهم بخند

عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن

دستم را بگیر ... 🎼

پ.ن: هربار میگی مینا ، انگار اولین باره ❤️‍🔥





تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 | 10:57 | نویسنده : ابرو کمون

به نظرم دستات ، معمولا دارن یه کار خوب میکنن

مثه وقتی آشپزی می‌کنی یا حتی یه چیز ساده و سریع درست میکنی

مثه وقتی داری ورزش می‌کنی

وقتی داری چت میکنی ... مخصوصا با من 😁

موهامو که میبافی

وقتی آدمو محکم بغل می‌کنی

اون لحظه هایی که انگشتات رو تنم حرکت می‌کنه، وقتایی که دیوونه م می‌کنی...

خودتم حس میکنی دستات کنار من خوشحال ترن؟ 😍

پس دستاتو ازم نگیر ❤‍🔥

بعضی وقتا بت پسشون میدم کارای شخصیتم انجام بدی 😁

پ.ن: دیگه نبینم به دستای گرم و بزرگ و جذابت توهین کنی 😐





تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 | 18:04 | نویسنده : ابرو کمون

اگه تو آرزو کردنام نظرتو نپرسم، یعنی حتی خیال‌بافی هم نمی‌تونیم کنیم...

یا منظورت اینه تنهایی خیال بافی کنیم ؟ 😔

دلم میخواد تو چشمات زندگی کنم

حتی همون موقع که حواست جای دیگه س و متوجه نمیشی دارم نگات میکنم... ❤️

دلم میخواد هی ببوسمت

حتی اگه متوجه گرمی لبام رو تنت نشی 💜

نمیدونم چی میشه که اینجوری میشه ، چون خودم اینجوری بی حس و بی تفاوت نمیشم هیچوقت ،

اما کاش زیاد طول نکشه

چون طاقت ندارم پیشم باشی ولی نگام نکنی 🥲

شاید به نظرت یه کم لوسم 😅

اما دوس ندارم یه لوس غرغرو باشم 😂

اصلا من سکوت میکنم ، اما تو حرف بزن ❤️💜

پ.ن: یه دختر سرد ، دلش برات تنگ شده





تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 | 0:09 | نویسنده : ابرو کمون

همیشه هم حس آدم فقط به خودش بستگی نداره

دقیقا مثل چند ساعت پیش ... که یکی از صداهایی که همیشه دوس داشتم ازت بشنوم رو شنیدم ❤️

اون موقع حالم بهتر شد

الانم اگه بخوام بگم حالم چطوره، باید ببینم حس تو چیه

شاید میانگین حال دوتامون بشه حال من، شایدم یه فرمول دیگه داره

ولی بازم به حال تو بستگی داره

یا به اینکه الان یادم هستی یا کی یادم میفتی

یا اینکه مثلا اتفاقای امروز ، با چیزایی که همیشه تو ذهنت بوده و ایده آلت بودن ، چه فرقایی داشت ...

خب قطعا فرق که زیاد داشته، چون هیشکی نمیتونه تو محدودیتا ، صد در صدِ خودش رو بذاره و همون‌جوری باشه که میخواد (خودمو میگم)

واسه من که .... فرق داشت

خیلی ...

عادت نداشتم کنترلم دست خودم نباشه

و تو دست یکی دیگه باشه 😍

عادت نداشتم یکی دیگه روم اثر بذاره انقد

کلا خیلی یبس بودم همیشه 😂

واقعا کلمه مناسب تری پیدا نکردم الان

اما تو راحت تر میتونی بگی حستو... چون هرچی باشه تجربه شو داشتی

الان اینجا نوشتم چون نمیدونم اگرم بام حرف بزنی ، کی میزنی

من دوس داشتم درباره ش حرف بزنم

اما تو اگه دوس داری سکوت کن





تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 | 3:55 | نویسنده : ابرو کمون

الان از خواب بیدار شدم ولی به گوشیم نگا نکردم ، میدونی چرا ؟

انقد قوی داشتم تصورت میکردم که انگار همه کمرم داغ شده بود از بغلت ....داشتم انگشتا و کف پامو رو خودم حرکت میدادم

دستامم که قفل هم بود ...

اما خب من هیچوقت به اندازه تو قوی نبودم تو تصور کردن ... آخرش به خودم اومدم دیدم تنهایی دارم به دیوونه شدن خودم فک میکنم

گوشیمو که نگا کردم فهمیدم توام گوشیت دستته ...

اما نمیدونم اینجور وقتایی که تنها نیستی و نمیتونی پیام بدی، توام یاد من میفتی ؟

نرماله اگه نیفتی

ولی ما چیمون نرمال بوده که این باشه !

پ.ن: پس کی عاشقم میشی !؟





تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 | 0:37 | نویسنده : ابرو کمون

دقیقا حالم شبیه این عکسه

وقتی شمع تولدتو تنهایی فوت کنی... یعنی تو یه آدم تنهایی

وقتی ترجیح میدی شمع تولدتو تنهایی فوت کنی چون هیچ کدوم از اطرافیانت واقعا بهت نزدیک نیستن ،

یعنی تو واقعا یه آدم تنهایی

تنهایی اونقدرا هم که بعضیا ازش گلایه میکنن، تلخ نیس

سخته ها، ولی کم کم میشه بش عادت کرد ، مثل خیلی چیزای سختِ دیگه

میشه روتین روزانه ت

ولی امان ...

امان از اون وقتی که یه چیزی یا یه کسی اون روتینو به هم بزنه

فک کن هرروز غذات نون و ماست بوده ، یهو یه روز پیتزا بذارن جلوت

مزه ش که رفت زیر زبونت ... دیگه خیلی سخته هرروز نون و ماست خوردن

دیگه سخته فراموش کردنش مدام میاد جلو چشمت

چه کنم که همون چند دقیقه خوابیدن تو بغلت ، بهم فهموند این خوابی که هرشب میرفتم چه دردی بوده ...

آرامشش از ذهنم نمیره...

میدونی ... مزه ت رفته زیر زبونم، دیگه خیلی سخته تنهایی خوابیدن

پ.ن: حس یک آدمِ بدون بغل





تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 | 20:59 | نویسنده : ابرو کمون

مینا هیچی نیس

دلشم هیچی نمی‌خواد ...





تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 | 5:01 | نویسنده : ابرو کمون

خوابم نمیبره از فکرت

داشتم فک میکردم چرا انقد سختی یهو افتاده تو زندگی تویی که از بچگی همش سختی و تنهایی کشیدی

ولی واقعا خدا رو شکر میکنم که چیزیت نشد قربونت بره مینا قربون سرت قربون چشمای خوشگلت 😭 اگه چیزیت میشد خودمو نمیبخشیدم

کاش با چوب جادوییم یه امشبو میتونستم کنارت بمونم هرجات که درد داشتو ببوسم ❤️

می‌خوام فقط ببوسمت ... تا هروقت که شد تا هروقت بودم ... بودی💜

نمی‌خوام دیگه بگه بعدا... بعدا

دوسِت دارم ❤️💜





تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 | 0:00 | نویسنده : ابرو کمون

دلم داره میترکه از غصه

از دوریت ، از اینکه حتی الانم نمیتونم از نزدیک قربونت برم

از اینکه هرکسی تو زندگیت کوچکترین نقشی داره یا نداره می‌تونه کنارت باشه جز من

اینا رو نمیگم که به غصه هات اضافه کنم عزیز دل مینا دردت تو قلبم

میگم چون فقط به تو میتونم بگم، چون دوس دارم توام همه چیتو فقط به من بگی

چون تحمل ندارم هرکی جز من بتونه شریک غصه هات بشه

میدونی ... هر قدرم دوسم داشته باشی ، بازم حس میکنم اونایی که کنارتن ده هیچ از من جلوترن

کاش میشد واقعا غصه ها رو نصف کرد ... که هروقت مثل امشب حالت بده نصفش بیاد تو دل من، بشینیم باهم گریه کنیم اصن

بعدم پهلوتو ببوسم قلقلکی بشی بخندی 🥹

دستم قفل دستات... پاهام قفل پاهات...

نه .... همه تنم قفل دستات

لبم قفل لبت

میدونی آرزومه کنار دریا ببوسمت ؟

دریا رو واسه بوسیدنت میخواستم نه چیز دیگه

پ.ن: بچه م میشی ؟ ❤️





تاريخ : جمعه 6 مرداد 1402 | 22:41 | نویسنده : ابرو کمون

میدونی دلم چی میخواد ؟

اینکه تو جوری بام حرف بزنی انگار داری با خودت حرف میزنی

که همه احساساتو ، غصه هاتو ، درداتو... بدونم .. زخمایی که از بقیه قایم میکنی رو ببوسم ❤️‍🩹

می‌خوام جای هرکی که نداشتی و نداری ، منو داشته باشی ❤️

می‌دونم هیشکی تو زندگی جای کسی دیگه رو نمیگیره

ولی می‌خوام دلخوشی زندگیت باشم

شاید نتونم جلوی اشکاتو بگیرم ولی پاکشون میکنم

حتی اگه دلت خواست تنها باشی ، آخرش بیای تو بغل خودم گریه کنی

می‌خوام هربار که میبوسمت یه درد از رو دوشت برداشته شه 😭

می‌خوام هرچی هم که شد، تهش بتونی لبخند بزنی و بگی من مینا رو دارم 💜

از بین همه جاهای دنیا، تنها جایی که دلم میخواد همیشه باشم،

بغل توعه ❤️💜

تو چی؟ میای تو بغلم زندگی کنی ؟





تاريخ : پنجشنبه 5 مرداد 1402 | 1:03 | نویسنده : ابرو کمون

امشب از اینکه نمیتونم بغلت کنم بیشتر از همیشه ناراحتم 😔

دردت تو قلبم چیکار کنم یه کم آروم شی ❤️‍🩹





تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 | 12:33 | نویسنده : ابرو کمون

میشه بیای بغلم کنی بگی هیچوقت تا حالا هیچی و هیشکی رو اندازه تو دوست نداشتم و نخواستم؟

میشه همیشه همینجوری با دیوونگی تو چشام نگا کنی و قربونم بری؟

میشه دلت زود زود برام تنگ بشه و هی منو بخواد؟

میشه هروقت ناراحت بودم سرمو بذارم رو سینه ت صدای قلبتو بشنوم؟

میشه هروقت خسته بودی سرتو بذاری رو سینه م ،چشماتو ببندی و چند دقیقه بخوابی ؟

میشه اصن دیگه تنهایی غصه نخوری ؟ هرچی شد بیا بغلم ... یا خوب میشی یا باهم غصه میخوریم

میشه وقتی می‌بوسمت زمان بایسته و وقت رفتن نشه؟

میشه وقت خداحافظی نترسی از اینکه این آخرین باره همو میبینیم ؟

میشه بگی برا هیچی دیر نیست و من فقط متعلق به خود خودتم ؟

اینجوری یهو کلی آرزو واقعی میشه ❤️

پ.ن۱: کاش واقعا یه فرشته بودم با یه چوب جادویی

پ.ن۲: پس کی هوا خنک میشه بریم دریا ...





تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1402 | 11:46 | نویسنده : ابرو کمون

همیشه فقط تو گفتی حسرتت تو دلمه

منم می‌خوام بگم ...

حسرتت تمام دلمو گرفته

حسرت اینکه وقتی تو خواب عمیقی ، تماشات کنم ، بوت کنم

وقتیم یه دل سیر خوابیدی ، به جای زنگ گوشی ، با بوسه های کوچولو بیدارت کنم

حسرت اینکه هر صبحی که چشمای خوشگلتو باز میکنی اولین چیزی باشم که میبینی

حسرت اینکه هیچی رو ازت دریغ نکنم ، هیچی رو تو دلم نگه ندارم

حسرت اینکه هیچ نقطه ای از وجودتو نبوسیده رها نکنم

حسرت تمام تنت

حسرت پرستیدنت با خیال راحت

حسرت نگاهای پر حسرتت که همیشه خجالت زده م می‌کنه 🙈😍

حسرت دیدن تمام اجراهات رو صحنه ... چه قبلیا چه بعدیا

حسرت تماشا کردنت تو تمام شبای اجرا ... حسرت محکم بغل کردنت بعد از اجرا

حسرت دونستن همه ی چیزایی که ازت نمیدونم

همه خاطره هات ...

حسرت خوردن همه غذاهایی که با دستات درست میکنی

حسرت باهم تماشاچی یه تئاتر بودن

حسرت کنارت بودن تو همه ی سختیا و خوشیا

حسرت بودن تو همه ی روزای تولدت حسرت دیدنت وقتی چشاتو بستی و آرزو میکنی

حسرت یه عمر بغل کردن دستات ، داغی لبات ،تندی نفسات

حسرت تمام فیلم هایی که باهم ندیدیم

حسرت دوش دونفره، وان ، استخر،

حسرت دریا با تو... تو چادر ...

حسرت شستن موهات

حسرت باهم مسواک زدن

حسرت نوازش موهام بین دستات، نوازش موهات بین دستام

حسرت نوازش صورت و گردنم با ریشت

حسرت بوی گردنت

حسرت بستنی خوردن با تو زیر بارون

حسرت پوشیدن همه دکلته ها تو بغلت



ادامه مطلب


تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 | 1:22 | نویسنده : ابرو کمون

امشب که زنگ زدی ... حس کردم یه عمر بات زندگی کرده بودم و بعدش ازت جدا شدم و یه عمره صداتو نشنیدم

غم تو صدات یادم انداخت هیچی نیستم تو زندگیت

همه چی و هیچی

مسبب یه اندوه بزرگم، چه باشم چه نباشم

عکستو که فرستادی ، جز بغل کردن و بوسیدنت به هیچی نمیتونستم فک کنم

وقتی گفتی من برم دیگه... یاد آخرین باری که رفتی افتادم

که نمی‌دونستم آخرین باره ...

به نظرت دونستنش بدتره یا ندونستنش ؟

پ.ن۱: چجوری صبر کنم؟

پ.ن۲: صبر کردن سخت تره یا فراموش کردن ؟





تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 | 0:51 | نویسنده : ابرو کمون

خب، زندگی قبل از حس کردن بغلت، یه جور دیگه بود

شاید گریه ها کمتر بود ولی وقتی ندونی آرامش واقعی چیه ، چه ارزشی داره گریه نکردن تو سرسام زندگی ؟!

زندگی، قبل از دیدن قلبِ تو چشمات ، یه روز ابری معمولی بود .

الان آفتاب میشه ابر میاد ... بارون میشه بند میاد .... رنگین کمون میشه برف میاد دونه دونه

آفتاب زمستون که مثل دوا میمونه...

زندگی، قبل از فهمیدن دیوونگی نفسات ، یه جاده تو کویر بود . صاف بود ، می‌رفتی ..‌‌. شایدم زود می‌رسیدی ، اما به چی ؟

همون حس پوچ همیشگی !

اما الان عین جاده چالوسه... نفس میکشم تو هر ثانیه ش، مهم نیس به جایی برسم یا نه ، مهم نیس ماشین خراب شه ، تصادف شه یا حتی بمیرم

من نفساتو نفس کشیدم، من زندگیمو کردم ، اگه وقتشه بمیرم.... بذار تو بغل تو بمیرم 💜



ادامه مطلب


تاريخ : شنبه 31 تير 1402 | 0:13 | نویسنده : ابرو کمون

اینکه انقد تلاش می‌کنی واسه فراموش کردنم

اینکه دلت میخواد هرروز کمرنگ تر شم از دیروز

اینکه آرزوته از فکر و قلبت برم بیرون (الان میگی اینه آرزوی من؟!)

اینکه خواهش میکنی ازم ،واسه اینا کمکت کنم

هرباری که میگی بذار برم، بذار نباشم

نمیدونی چه آتیشی میگیره قلبم

همش حس خودخواهی دارم

نگهت داشتم رو آتیش دلم که کمتر درد بگیره اما تو داری خاکستر میشی

خیلی سعی کردم بهت پیام ندم

اما انقددددررر ناتوانم تو این کار که‌‌‌...

چه کمکی از منِ عاجز برمیاد؟ وقتی هربار میگی "تو میتونی، تو میتونستی" جوری به هق هق میفتم که انگار یه تیکه از وجودمو کندن بردن

چه هشت صبحی که با چشای نیمه باز شنیدمش،چه الآنی که دارم اینجا مینویسم



ادامه مطلب


تاريخ : جمعه 30 تير 1402 | 20:08 | نویسنده : ابرو کمون

الان یه فال گرفتم برا دوتامون (صفحه ۳۲۰)

پ.ن۱: حس میکنم داری ازم فرار میکنی 😔

پ.ن۲: خیلی دلتنگتم ❤️





تاريخ : جمعه 30 تير 1402 | 2:40 | نویسنده : ابرو کمون

یادمه قبلنا خیلی از دلبری کردنم میگفتی، به نظرت خیلی اهلش بودم 😅

خب اول آدم باید یکیو داشته باشه که بخواد دلشو ببره بعد تازهههه بفهمه بلده یا نه باید تمرین کنه یاد بگیره

من که متاسفانه هنوزم چندان بلد نیستم

اما مهم اینه دل تو رو بردم 😋

فک کنم توام بردی 🙈

کار کشته ای دیگه 😂

تصمیم گرفتم پادکستای رادیو چهرازی رو گوش بدم. اینجوری شاید یه ذره هم که شده حس کنم پیشمی

پ.ن۱: بعضی حرفا رو روم نمیشه بگم

پ.ن۲: از شدت خواستنت خوابم نمیبره

پ.ن۳: کی عاشقم میشی ؟ 😢

پ.ن۴: قربون دل سوختت برم من ❤️





تاريخ : پنجشنبه 29 تير 1402 | 11:52 | نویسنده : ابرو کمون

یه کلیپ ماساژ دانلود کرده بودم چند روز پیشا ،واسه امروز که قرار بود ببینمت تست کنم

قرار که ... نبود. قرار خودم بود، تاریخشم نوشته بودم تو نوت گوشیم کنار قبلیا

ولی خب ...

یادته گفتم همیشه حواسم هست مال من نیستی ؟

هستا، ولی یه تناقض بزرگیم این وسط هست که واقعا گیج کننده س

مثلا چشات... لبات... یا دستات که میبرنم یه دنیای دیگه

تو اون دنیاهه مال خود خودمی 💜

انگار از اول مال خودم بودی ❤️

انگار قراره تا همیشه مال خودم بمونی 💜❤️



ادامه مطلب


تاريخ : پنجشنبه 29 تير 1402 | 1:08 | نویسنده : ابرو کمون

.

.

.

دلم خیلی گرفته،

کاش میمردم

نمی‌خوام تا زنده م از دستت بدم





تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1402 | 0:00 | نویسنده : ابرو کمون

حس میکنم تو رو ، تو هر شبِ خودم

من عاشق همین احساس تو شدم

حست جهانمو وارونه می‌کنه

آرامشت منو دیوونه میکنه

حس میکنم تو رو ، یه عمره تو خودم

بازم به من بگو دیر عاشقت شدم 😭😭😭😭

کشتی غرورمو ، دیوونگی کنم

بازم منو بکش، تا زندگی کنم

میمیرم از جنون تا گریه میکنی



ادامه مطلب


تاريخ : سه شنبه 27 تير 1402 | 12:19 | نویسنده : ابرو کمون

حرف نزدن بات از چیزی که فک میکردم سخت تر شد

الان فقط سه روزه ... اما خیلیه

و یه حس بد دارم که میگه تو دوس داری منو فراموش کنی

مثه بچه ها شدم نه؟

نمیدونم آخه حتی یه قلبم ریپلای نکردی 😔

شایدم یه روز بیاد بغلت کوچیک شه برام دیگه توش جا نشم

ولش کن اصن ، حالم خوب نیس دارم چرت میگم





تاريخ : سه شنبه 27 تير 1402 | 0:17 | نویسنده : ابرو کمون

یادم نمیاد آخرین بار کی انقد گریه کرده بودم

احتمالا دوران دبیرستان بوده

اما چند ساعت بعد یا فرداش همه چی یادم رفته و دلیل گریه هم یا حذف شده یا بی اهمیت

اما الان بش نمیاد حذف یا بی اهمیت بشه 🥺

می‌دونم خنده خیلی بم میاد (نمیدونما، خودت هی میگی)

اما نمیشه آدم همیشه بخنده ، نه؟

یاد خنده های تو بغلت افتادم 😍

به چی میخندیدم واقعا ؟! فک کنم از دیوونگی زیاد بود 😂

پ.ن ۱: یه کم عکسای دق دهنده گرفتم ، صب استوری میکنم... دو روزه هیچ خبری ازت نیست انصافه؟

پ.ن۲: نمیدونی چه حس خوبیه پوشیدن پیرهنت





تاريخ : دوشنبه 26 تير 1402 | 0:19 | نویسنده : ابرو کمون

نمیدونم رفتی اردو یا نه ولی قول داده بودی بری 🥺

نمیدونم بگم کاش یادم باشی یا بگم کاش یادم نباشی و بت خوش بگذره

البته تو میگی یادت خوشحالم می‌کنه ، چیزی که ناراحتم می‌کنه ...

بگذریم

امروز یه سری دیگه از وسایلمو گذاشتم تو کمد

حس خوبیه که با دیدن کمدمم یادت میفتم 😁

راستش اون روز خیلی خجالت کشیدم . در واقع شب قبلشم کشیدم ... که زنگ زدم گفتم میتونی بیای ؟



ادامه مطلب


تاريخ : يکشنبه 25 تير 1402 | 19:59 | نویسنده : ابرو کمون

گاهی حرف زدن سخته ..‌‌. گاهیم سکوت کردن

اما سخت ترینش اینه که مجبور باشی سکوت کنی وقتی کلی حرف داری.

من از امروز محکوم به سکوت شدم

و با کسی که هر لحظه باش حرف دارم و هر روز از حالش خبر داشتم ، دیگه نمیتونم حرف بزنم 😔

واسه همین دلم خواست حرفامو یه جایی بنویسم که اون بتونه بخونه... با خیال راحت

دوس دارم خوشحال بخونی 💜

راستی .... الان دلت چی میخواد ؟ 😁 💋